در صحيحين آمده است كه أبو هريرة درباره شب معراج اينگونه حديث نقل ميكند:
بري رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در شب معراج دو ظرف شير و شراب، آوردند. حضرتش شير را انتخاب كرد. جبرئيل گفت: خدايي را سپاس كه تو را بر فطرت (پاك ) هدايت كرد. اگر شراب را انتخاب ميكردي امّتت گمراه ميشدند.(1)
صرف نظر از ايرادي كه به متن حديث وارد است، سؤال ما اين است كه أبو هريرة چگونه از جريان معراج ـ كه سالها قبل از مسلمان شدنش، يعني قبل از هجرت و در مكّه، واقع شده بود ـ باخبر بود؟ آيا اين هم از اسراري بود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم منتظر مسلمان شدن أبو هريرة بود تا آن را با او در ميان بگذارد!؟ آيا نميتوان گفت كه اين هم از «كيس أبو هريرة» ميباشد؟!
يكي ديگر از حوادث مكّه داستاني است كه أبو هريرة اينگونه تعريف ميكند:
أبو جهل گفت: آيا محمّد در مقابل شما چهره بر خاك مينهد (يعني سجده ميكند و شما عكس العمل نمينمائيد)؟
گفته شد آري. گفت: به لات و عزي قسم اگر من او را در اين حال ببينم گردنش را لگدمال ميكنم يا چهرهاش را به خاك ميمالم. آنگاه كه خواست چنين كند ناگهان به عقب برگشت. به او گفته شد چه شد (چرا تهديد خود را عملي نكردي)؟ گفت: همانا بين من و او گودالي پر از آتش بود و... .(2)
ببينيد كه چگونه حوادث مكّه را ـ با آنكه خود حاضر نبود ـ با تمام خصوصيّات نقل ميكند! باز هم بگوييد كه أبو هريرة علم غيب نداشت!
معروف است كه آدم دروغگو كم حافظه ميشود. به اين روايت أبو هريرة دقّت كنيد:
او ميگويد: رسول خدا صلياللهعليهوآله دستم را گرفت و گفت: خدي عزّ وجلّ خاك را روز شنبه آفريد و روز يكشنبه كوهها را
(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 6، ص 106، تفسير سوره اسراء (بني اسرائيل).
ب ـ صحيح مسلم، ج 3، ص 1592، كتاب الاشربة، باب 10، ح 92.
«اتي رسول اللّه صلياللهعليهوسلم ليلة اسري به بايليا بقدحين من خمر ولبن فنظر اليهما فاخذ اللّبن قال جبريل الحمد للّه الّذي هداك للقطرة لو أخذت الخمر غوت امتك».
(2) صحيح مسلم، ج 4، ص 2154، كتاب صفات المنافقين واحكامهم، باب 6، ح 38.
«... عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ، قَالَ قَالَ أَبُو جَهْلٍ هَلْ يُعَفِّرُ مُحَمَّدٌ وَجْهَهُ بَيْنَ أَظْهُرِكُمْ قَالَ فَقِيلَ نَعَمْ .
فَقَالَ وَاللاَّتِ وَالْعُزَّي لَئِنْ رَأَيْتُهُ يَفْعَلُ ذَلِكَ لأَطَأَنَّ عَلَي رَقَبَتِهِ أَوْ لأُعَفِّرَنَّ وَجْهَهُ فِي التُّرَابِ - قَالَ - فَأَتَي رَسُولَ اللَّهِ صلياللهعليهوسلم وَهُوَ يُصَلِّي زَعَمَ لِيَطَأَ عَلَي رَقَبَتِهِ - قَالَ - فَمَا فَجِئَهُمْ مِنْهُ إِلاَّ وَهُوَ يَنْكِصُ عَلَي عَقِبَيْهِ وَيَتَّقِي بِيَدَيْهِ - قَالَ - فَقِيلَ لَهُ مَا لَكَ فَقَالَ إِنَّ بَيْنِي وَبَيْنَهُ لَخَنْدَقًا مِنْ نَارٍ...».
(46)
در آن خلق كرد. روز دوشنبه درخت را آفريد و روز سهشنبه مكروه را و روز چهارشنبه نور را و روز پنجشنبه جنبندگان را در آن پراكند و بعد از عصر روز جمعه در آخر آفرينش و در آخرين ساعت از ساعات روز جمعه بين عصر تا شب آدم را آفريد.(1)
به نظر ميرسد كه فهم اين روايت را به خوانندگان بصير و دانا واگذاريم شايد آنها هم شبهات و سؤالات زير برايشان مطرح باشد كه:
1. خداوند فرموده است كه ما آسمانها و زمين را در 6 روز آفريديم و شكّي نيست كه مراد از 6 روز نه همين شنبه و يكشنبه است كه در آن هنگام نه شنبهي بود و نه يكشنبهي.
در سوره فصّلت، آيات 9 تا 12 خلقت زمين را در دو روز و امكانات در آن را ـ از آنچه كه آدميان و ساير موجودات زنده بدان نيازمندند ـ در دو روز، (مجموعا 4 روز) و هفت آسمان را در 2 روز بيان فرموده است.
2. آيا خداوند مكروهي هم آفريد يا آنچه كه آفريد تماما نعمت و لطف و كرم ميباشد؟ و كليّه آنچه كه به نظر مكروه ميرسد نتيجه جهالتها و نافرمانيهي ما انسانها است.
3. اين هفت روزي كه شش روز آن صرف خلقت زمين شد «نور» از كجا آمده است؟ آيا در زمين نوري مشاهده ميكنيم؟ كاش أبو هريرة يك روز را هم بري خورشيد ميگذاشت تا بتواند از نور هم سخن بگويد!
4. گوئيا أبو هريرة يادش رفت كه از آب ـ كه مايه حيات همه موجودات زنده است ـ و اختصاص روزي هم به خلقت آن بگويد!
5. از آنجا كه خلقت آسمانها نيز لازم بود لابد بري خلقت آنها هفته دوم را اختصاص داد! چه آنكه هفته أوّل بري زمين صرف شد!
آيا بازهم بر اهل سنّت لازم است كه روايات صحاح ـ مخصوصا صحيحين ـ را تماما صحيح بدانند؟ قضاوت با خوانندگان منصف.
يكي ديگر از أصحاب، كه روايات زيادي نيز از او نقل شده، عبد اللّه بن عمر است. صاحبان صحاح، او را نيز معرّفي كردهاند كه اينك بدان ميپردازيم.
قبلاً گذشت كه مروان و نسل او از نظر روايات نبوي چه فتنههايي در اسلام ايجاد كردند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بعد از
(1) صحيح مسلم، ج 4، ص 2149، كتاب صفة القيامة والجنّة والنار ،كه در دنباله كتاب صفات المنافقين و احكامهم آمده و شماره مستقلّي ندارد)، باب أوّل، ح 27.
عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ، قَالَ أَخَذَ رَسُولُ اللَّهِ صلياللهعليهوسلم بِيَدِي فَقَالَ «خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ التُّرْبَةَ يَوْمَ السَّبْتِ وَخَلَقَ فِيهَا الْجِبَالَ يَوْمَ الأَحَدِ وَخَلَقَ الشَّجَرَ يَوْمَ الاِثْنَيْنِ وَخَلَقَ الْمَكْرُوهَ يَوْمَ الثُّلاَثَاءِ وَخَلَقَ النُّورَ يَوْمَ الأَرْبِعَاءِ وَبَثَّ فِيهَا الدَّوَابَّ يَوْمَ الْخَمِيسِ وَخَلَقَ آدَمَ عَلَيْهِ السَّلاَمُ بَعْدَ الْعَصْرِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فِي آخِرِ الْخَلْقِ وَفِي آخِرِ سَاعَةٍ مِنْ سَاعَاتِ الْجُمُعَةِ فِيمَا بَيْنَ الْعَصْرِ إِلَي اللَّيْلِ».
(47)
ديدن خوابي كه شرح آن گذشت هرگز خندان ديده نشد. آنگاه ميبينيم همين آقي ابن عمر امين كساني است كه به تعبير روايت، ملعون پسر ملعون است.
حجّاج بن يوسف ثقفي از طرف عبد الملك والي عراق بود. او در مدّت 20 سال آنچه توانست از شيعيان را كشت.
زبير بن عدي ميگويد: نزد انس بن مالك رفتيم و از بلاهايي كه حجّاج بر سر ما آورد نزدش شكايت كرديم. گفت: صبر داشته باشيد كه من از پيامبرتان صلياللهعليهوآله شنيدم كه فرمود: زماني بر شما نميگذرد مگر آنچه كه بعد از آن واقع ميشود بدتر از گذشته است تا خدا را ملاقات كنيد.(1)
أبو داود در سنن خويش چند حديث نقل ميكند كه دانستن آنها بري شناخت اجمالي حجّاج مفيد است.
1. راوي ميگويد: شنيدم كه حجّاج خطبه ميخواند و چنين ميگفت: مَثَل عثمان نزد خدا مثل عيسي بن مريم است. سپس اين آيه را خواند و تفسير كرد: «آنگاه كه خدا گفت ي عيسي من ترا ميميرانم و ترا به سوي خود بالا ميبرم و ترا از كساني كه كافر شدند پاك ميكنم» و با دست به ما و اهل شام اشاره ميكرد.(2) (منظورش اين بود كه چون ما و اهل شام او را ياري نكرديم كافريم).
2. ربيع بن خالد ميگويد: شنيدم كه حجّاج در خطبهاش چنين گفت: «رسول احدكم في حاجته اكرم عليهام خليفته في اهله؟» (يعني فرستاده يكي از شما بري برآوردن حاجتش نزد او گراميتر است يا جانشين او در ميان اهلش؟ حجّاج با طرح اين سؤال ميخواست بگويد كه عبد الملك كه جانشين خدا در زمين است از رسول خدا صلياللهعليهوآله كه فرستاده خداست نزد خدا گراميتر ا ست و لذا ميبينيم كه ربيع بن خالد چنين ادامه ميدهد:) من با خودم گفتم: بري خدا است بر من كه تا ابد پشت سرت نماز نخوانم و اگر ياوراني بيابم كه با تو بجنگند با آنها همراهي خواهم كرد. او سرانجام در جنگ عليه ا و كشته شد.(3)
3. راوي ميگويد كه حجّاج پس از آنكه دستور به اطاعت از عبد الملك ميدهد چنين ميگويد:
به خدا قسم اگر مردم را دستور دهم كه از دري از درهي مسجد بيرون بروند و آنان از دري ديگر خارج شوند مال و جانشان بر من حلال خواهد بود. به خدا قسم اگر به گناه «مضر» «ربيعه» را مؤاخذه بكنم اين عمل از جانب خدا بر من حلال است. آنگاه به قراءت عبد اللّه بن مسعود ايراد كرده و آن را رجز و پليدي تعبير كرد... .(4)
آري، حجّاج يكي از سنگدلترين امري عرب بود و عبد الملك فرزند مروان ملعون، دست او را در جنايت و
(1) صحيح بخاري، ج 9، ص 61، كتاب الفتن، باب لا يأتي زمان إلاّ الذي بعده شرّ منه.
«... قَالَ أَتَيْنَا أَنَسَ بْنَ مَالِكٍ فَشَكَوْنَا إِلَيْهِ مَا نَلْقَي مِنَ الْحَجَّاجِ فَقَالَ «اصْبِرُوا، فَإِنَّهُ لاَ يَأْتِي عَلَيْكُمْ زَمَانٌ إِلاَّ الَّذِي بَعْدَهُ شَرٌّ مِنْهُ، حَتَّي تَلْقَوْا رَبَّكُمْ». سَمِعْتُهُ مِنْ نَبِيِّكُمْ صلياللهعليهوسلم ».
(2) سنن أبي داود، ج 4، ص 209، كتاب السنّة، باب في الخلفاء، ح 4641.
«عن عوف قال: سمعت الحجّاج يخطب وهو يقول: ان مثل عثمان عند اللّه كمثل عيسي بن مريم. ثمّ قرأ هذه الآية يقرؤها ويفسّرها «اِذْ قالَ اللّهُ يا عِيسي اِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَرافِعُكَ اِلَي وَمُطَهِرُكَ مَنَ الَّذِينَ كَفَرُوا» يشير الينا بيده وإلي اهل الشام».
(3) همان، حديث بعد.
أبو داود در حديث شماره 4645 صريحا از قول حجّاج، عبد الملك را جانشين خدا و برگزيده او ميداند و ميگويد: «... فاسمعوا واطيعوا لخليفة اللّه وصفيّة عبد الملك بن مروان.»
(4) همان، ح 4643.
«... واللّه لو امرت الناس ان يخرجوا من باب من [ابواب] المسجد فخرجوا من باب آخر فحلّت لي دماؤهم واموالهم. واللّه لو اخذت ربيعه بمضر لكان ذلك لي من اللّه حلالاً...».
(48)
آدمكشي بازگشاد و آقي ابن عمر نيز مورد اعتماد اين دو بود.
عبد الملك مروان به حجّاج مينويسد كه در حجّ از عبد اللّه بن عمر پيروي كند او نيز در سالي كه ابن زبير را شكست داد و او را كشت مناسك حجّ را از ابن عمر ميپرسيد.(1)
البتّه وقتي امير الحاجّ حجّاج بن يوسف خونريز باشد روحاني كاروان او نيز بايد كسي باشد كه قبلاً اطاعت خويش را از چنين والي اثبات كرده باشد و إلاّ او نيز مثل بقيّه مخالفين كشته ميشد.
صاحبان صحاح ننوشتند كه چگونه ابن عمر با عبد الملك بيعت كرد. فقط بخاري اجمالاً مينويسد كه ابن عمر در ضمن نامهي اطاعت خود را به اطلاع عبد الملك رساند.(2) ولي ابن أبي الحديد به نقل از اسكافي جريان بيعت او را چنين شرح ميدهد:
شما روايت كرديد كه عبد اللّه بن عمر در سنين بالا بين چوب و ترازو و إمام حقّ و پيشوي ستمگر را تشخيص نميداد، چه آنكه او از بيعت علي عليهالسلام خودداري كرد و شبانه در خانه حجّاج را كوبيد تا با عبد الملك بيعت كند، بري آنكه شبي را بيإمام به سر نبرد. عذر او روايتي بود كه از پيامر صلياللهعليهوآله نقل كرد كه حضرتش فرمود: كسي كه بميرد و امامينداشته باشد به مردن جاهلي از دنيا رفت. حجّاج نيز (كه ميدانست ابن عمر از ترس جهت بيعت آمده است) آنقدر او را پست و حقير شمرد كه پي خود را از رختخوابش بيرون آورد و گفت: دستت را بر آن بكش. اين بود تميز دادنش بين چوب و ترازو و اين بود إمام اختيار كردنش.(3)
بخاري در جي ديگر مينويسد كه دعوي مروان و ابن زبير و ديگران در آن عصر تماما بري دنيا بود.(4)
و او (و بعض همفكران او مثل سعد بن أبي وقّاص) حاضر به بيعت با امير المؤمنين عليهالسلام نميشوند و با جنايتكاري
(1) الف ـ صحيح بخاري، ج 2، ص 198 و 199، كتاب الحجّ باب التهجير بالرواح يوم عرفة وباب الجمع بين الصلاتين بعرفة وباب بعد.
ب ـ سنن نسائي، ج 5، ص 258 و 260، كتاب مناسك الحج، بابهي 196 و 200، ح 3002 و 3006.
«كتب عبد الملك إلي الحجاج ان لا يخالف ابن عمر في الحجّ...».
ج ـ سنن ابن ماجه، ج 2، ص 1001، كتاب المناسك، باب 54، ح 3009.
او مينويسد: «فلمّا قتل الحجّاج ابن الزبير ارسل إلي ابن عمر: ي ساعة كان النبي صلياللهعليهوسلم يروح في هذا اليوم؟ قال: إذا كان ذلك رحنا...».
(2) ج 9 صحيح، ص 96 و 97، كتاب الاحكام، باب كيف يبايع الإمام الناس، وص 113، ابتدي كتاب الاعتصام بالكتاب والسنّة.
«عَبْدُ اللَّهِ بْنُ دِينَارٍ، قَالَ شَهِدْتُ ابْنَ عُمَرَ حَيْثُ اجْتَمَعَ النَّاسُ عَلَي عَبْدِ الْمَلِكِ قَالَ كَتَبَ إِنِّي أُقِرُّ بِالسَّمْعِ وَالطَّاعَةِ لِعَبْدِ الْمَلِكِ أَمِيرِ الْمُوءْمِنِينَ عَلَي سُنَّةِ اللَّهِ وَسُنَّةِ رَسُولِهِ مَا اسْتَطَعْتُ، وَإِنَّ بَنِيَّ قَدْ أَقَرُّوا بِمِثْلِ ذَلِكَ».
(3) ج 13 شرح نهج البلاغه، ص 242، به نقل از نقض العثمانية.
«... وقد رويتم انّه (ي عبد اللّه بن عمر) لم يميّز بين الميزان والعود بعد طول السّنّ وكثرة التجارب ولم يميّز أيضا بين إمام الرشد وإمام الغي فانّه امتنع من بيعة علي عليهالسلام وطرق علي الحجّاج بابه ليلاً ليبايع لعبد الملك كيلا يبيت تلك الليلة بلا إمام زعم لانّه روي عن النبي صلياللهعليهوآله انّه قال: من مات ولا إمام له مات ميتة جاهليّة. وحتّي بلغ من احتقار الحجّاج له واسترذاله حاله ان اخرج رجله من الفراش وقال: اصفق بيدك عليها. فذلك تمييزه بين الميزان والعود وهذا اختياره في الائمّة...».
(4) ج 9 صحيح، ص 72، كتاب الفتن، باب إِذَا قَالَ عِنْدَ قَوْمٍ شَيْئًا ثُمَّ خَرَجَ فَقَالَ بِخِلاَفِهِ
«... عَنْ أَبِي الْمِنْهَالِ، قَالَ لَمَّا كَانَ ابْنُ زِيَادٍ وَمَرْوَانُ بِالشَّأْمِ، وَوَثَبَ ابْنُ الزُّبَيْرِ بِمَكَّةَ، وَوَثَبَ الْقُرَّاءُ بِالْبَصْرَةِ، فَانْطَلَقْتُ مَعَ أَبِي إِلَي أَبِي بَرْزَةَ الأَسْلَمِيِّ حَتَّي دَخَلْنَا عَلَيْهِ فِي دَارِهِ... وَهَذِهِ الدُّنْيَا الَّتِي أَفْسَدَتْ بَيْنَكُمْ، إِنَّ ذَاكَ الَّذِي بِالشَّأْمِ وَاللَّهِ إِنْ يُقَاتِلُ إِلاَّ عَلَي الدُّنْيَا. [وانّ هؤلاء الّذين بين اظهركم واللّه ان يقاتلون إلاّ علي الدنيا وانّ ذاك الذي بمكّة واللّه ان يقاتل إلاّ علي الدنيا]...».
ميگويد: زماني كه ابن زياد و مروان در شام و ابن زبير در مكّه و قرّاء در بصره نزاع داشتند من همراه پدرم نزد أبو برزه اسلمي رفتيم. پدرم از او طلب حديث كرد و گفت: ي أبو برزه ! آيا نميبيني كه مردم در چه وضعي هستند؟ گفت: من در حالي هستم كه بر اين قريش در غضبم. شما ي گروه عرب! قبل از اسلام در پستي و گمراهي و كمي نفر بوديد و خدا شما را به وسيله پيامبرش نجات داد. تا كارتان به اينجا رسيد و اين دنيائيكه عامل فساد در ميان شما شد آنكه در شام است به خدا قسم فقط بري دنيا كارزار ميكند و آنهائيكه در ميان شما ميباشند به خدا قسم فقط بري دنيا ميجنگند و آنكه در مكّه است همچنين... .
(49)
همچون حجّاج، آنهم با آن وضع خفّتبار، بيعت ميكند. علّت آن معلوم است زيرا بيعت با پيشوايي يا بايد با عقيده باشد كه او به امير المؤمنين عليهالسلام عقيده نداشت و يا با زور كه حضرتش كسي را با زور وادار به بيعت نميكرد. برخلاف حجّاج و عبد الملك، چنانچه گذشت.
از آنچه كه گذشت معلوم شد كه ابن عمر تابع زور بود نه پيرو حقّ.
نافع (غلام ابن عمر) ميگويد: وقتي اهل مدينه يزيد را از خلافت خلع كردند ابن عمر اطرافيانش را جمع كرد و گفت: از پيامبر صلياللهعليهوآله شنيدم كه ميفرمود: بري هر مكّاري پرچمي در قيامت ميباشد و ما با اين مرد (يزيد بن معاويه) بيعت كرديم و من مكري بزرگتر از اين نميدانم كه مردي با امامي بيعت كند آنگاه با او بجنگد و اگر كسي از شما او را خلع كند بين من و او فاصله خواهد بود.(1)
سؤال ما از ابن عمر و نيز از علمي اهل سنّت كه او (و همه أصحاب) را عادل ميدانند و حتّي حاضر نيستند نسبت خطا و اشتباه به او بدهند اين است:
1. آيا خدا و رسولش دستور به بيعت با يزيد دادند كه ابن عمر اينگونه بدان پابند بود؟
2. آيا مطابق قرارداد صلحي كه معاويه با إمام حسن عليهالسلام بسته بود مگر قرار نبود كه كسي جانشين او نشود؟ بنابراين، جانشيني يزيد خلاف بوده و بيعت با او نيز بيعت باطل بوده است و لذا هيچ اعتباري نداشت. پس چرا ابن عمر با او بيعت كرد؟ آيا بيعت با يزيد در نظر او لازم بود ولي بيعت با امير المؤمنين عليهالسلام لازم نبود؟
3. اگر او به آنچه از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نقل كرده ايمان داشت چرا با طلحه و زبير به مخالفت برنخاست؟ مگر آن دو با امير المؤمنين عليهالسلام بيعت نكردند و سپس آن را شكسته و با آن حضرت به جنگ برخاستند كه خونهي زيادي در آن جنگ ريخته شد؟ شكستن بيعت يزيد شرابخوار سگباز إشكال دارد ولي شكستن بيعت امير المؤمنين و إمام المتقين عليهالسلام إشكال ندارد! يك بام و دو هوا!
4. مگر خلع يزيد توسّط مردم مدينه بعد از شهادت إمام حسين عليهالسلام به دستور همين يزيد نبود؟ پس چرا ابن عمر كه خود نقل كرده است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود كه حسن و حسين دو ريحانه من در دنيا ميباشند، با قاتل ريحانه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بيعت كرد و بر آن ثابت ماند؟ و آيا جائي نقل شده است كه او بعد از واقعه حرّه كه ننگي بزرگ بري يزيد و يزيديان بوده است بيعتش را شكست؟ آيا هنوز هم ترديدي باقي مانده است كه ابن عمر تابع زور بود نه پيرو حقّ و عدل؟
(1) همان.
«... عَنْ نَافِعٍ، قَالَ لَمَّا خَلَعَ أَهْلُ الْمَدِينَةِ يَزِيدَ بْنَ مُعَاوِيَةَ جَمَعَ ابْنُ عُمَرَ حَشَمَهُ وَوَلَدَهُ فَقَالَ إِنِّي سَمِعْتُ النَّبِيَّ صلياللهعليهوسلم يَقُولُ «يُنْصَبُ لِكُلِّ غَادِرٍ لِوَاءٌ يَوْمَ الْقِيَامَةِ». وَإِنَّا قَدْ بَايَعْنَا هَذَا الرَّجُلَ عَلَي بَيْعِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ، وَإِنِّي لاَ أَعْلَمُ غَدْرًا أَعْظَمَ مِنْ أَنْ يُبَايَعَ رَجُلٌ عَلَي بَيْعِ اللَّهِ وَرَسُولِهِ، ثُمَّ يُنْصَبُ لَهُ الْقِتَالُ، وَإِنِّي لاَ أَعْلَمُ أَحَدًا مِنْكُمْ خَلَعَهُ، وَلاَ بَايَعَ فِي هَذَا الأَمْرِ، إِلاَّ كَانَتِ الْفَيْصَلَ بَيْنِي وَبَيْنَهُ».
(50)
يكي از دستورات اسلام جهاد است و آن بر دو نوع است يكي جهاد با كفّار و مشركين يعني همانكه در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ، مسلمانان جهاد كردند و عدّهي نيز شربت شهادت نوشيدند. ديگري جهاد با اهل بغي است. بدينمعني كه اگر گروهي از مسلمانان عليه گروهي ديگر به نبرد برخاستند وظيفه مسلمانان اين است كه تا ميتوانند بين آن دو آشتي برقرار كنند و اگر نشد يا هر دو بر باطلند كه همه بايد خود را كنار كشيده و با هيچكدام همكاري نكنند و يا يكي از آن دو بر باطل است كه در اين صورت به حكم قرآن(1) با گروه باطل و به اصطلاح قرآن «گروه متجاوز» بايد كارزار نمود تا در مقابل حقّ تسليم شود.
شكّي نيست وقتي با متجاوز جنگ شد عدّهي كشته ميشوند و در اينجا مسأله كشتن برادران مسلمان ـ بنا به نصّ قرآن كه دستور جنگ با آنان را ميدهد ـ نه تنها حرام نيست بلكه لازم و واجب است چه آنكه متجاوزين فتنهانگيزند و فتنهانگيزي در ميان مسلمانان از هر گناهي بالاتر است و به تعبير قرآن از آدمكشي نيز بدتر است «وَالْفِتْنَةُ اَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ».
حال با اين مقدّمه به عملكرد ابن عمر در اينباره ميپردازيم:
يكي از فتنههايي كه در زمان ابن عمر واقع شد فتنه ابن زبير و سرانجام كشته شدنش به دست حجّاج بن يوسف بود. شكّي نيست كه هم ابن زبير و هم عبد الملك و مأمور او حجّاج هر دو بر باطل بودند و لذا اگر ابن عمر در هيچكدام از دو گروه داخل نشد حقّ داشت زيرا آن را فتنه ميدانست و ريختن خون برادر مسلمان حرام ميباشد.
نافع ميگويد: دو نفر در فتنه ابن زبير نزد ابن عمر آمده و گفتند: مردم را ميبيني كه چه ميكنند و تو پسر عمر و مصاحب پيامبري چرا خروج نميكني؟ گفت: زيرا خداوند خون برادرم را بر من حرام كرد. آن دو گفتند: آيا خدا نميفرمايد: با آنان بجنگيد تا فتنهي نماند؟ گفت ما نيز جنگيديم تا آنكه فتنه نماند و دين مال خدا شد و شما ميجنگيد تا فتنه ايجاد شود و دين بري غير خدا باشد... مردي نزد ابن عمر آمد و گفت: چرا يكسال حجّ به جا ميآوري و يك سال عمره و جهاد را ترك ميكني و خوب ميداني كه خداوند به جهاد ترغيب نمود. گفت: ي پسر برادرم! اسلام بر 5 پايه بنا شده است، ايمان به خدا و رسولش و نمازهي پنجگانه و روزه ماه رمضان و پرداخت زكات و حجّ. آن مرد گفت: آيا نشنيدي كه خداوند فرمود: اگر دو دسته از مؤمنين با هم جنگيدند بين آنها اصلاح كنيد... تا در حكم خدا درآيند؟ و نيز فرمود: با آنان بجنگيد تا فتنهي نباشد. گفت: ما اين كار را در زمان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كرديم آنگاه كه مسلمانان كم بودند و مرد در دينش در فتنه قرار ميگرفت، يا او را ميكشتند يا عذابش ميكردند تا آنكه اسلام گسترش يافت و ديگر فتنهي نماند... .(2)
(1) خداوند در سوره حجرات (سوره 49) آيه 9 ميفرمايد: اگر دو دسته از مؤمنين با هم درگير شدند بين آنها سازش دهيد و اگر يكي از آن دو متجاوز بود با او بجنگيد تا در مقابل حكم خدا تسليم شود... .
(2) صحيح بخاري، ج 6، ص 32، تفسير سوره بقره.
«... أَتَاهُ رَجُلاَنِ فِي فِتْنَةِ ابْنِ الزُّبَيْرِ فَقَالاَ إِنَّ النَّاسَ قَدْ ضُيِّعُوا، وَأَنْتَ ابْنُ عُمَرَ وَصَاحِبُ النَّبِيِّ صلياللهعليهوسلم فَمَا يَمْنَعُكَ أَنْ تَخْرُجَ فَقَالَ يَمْنَعُنِي أَنَّ اللَّهَ حَرَّمَ دَمَ أَخِي. فَقَالاَ أَلَمْ يَقُلِ اللَّهُ «وَقَاتِلُوهُمْ حَتَّي لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ» فَقَالَ قَاتَلْنَا حَتَّي لَمْ تَكُنْ فِتْنَةٌ، وَكَانَ الدِّينُ لِلَّهِ، وَأَنْتُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُقَاتِلُوا حَتَّي تَكُونَ فِتْنَةٌ، وَيَكُونَ الدِّينُ لِغَيْرِ اللَّهِ.
«... عَنْ نَافِعٍ، أَنَّ رَجُلاً، أَتَي ابْنَ عُمَرَ فَقَالَ يَا أَبَا عَبْدِ الرَّحْمَنِ مَا حَمَلَكَ عَلَي أَنْ تَحُجَّ عَامًا وَتَعْتَمِرَ عَامًا، وَتَتْرُكَ الْجِهَادَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ عَزَّ وَجَلَّ، وَقَدْ عَلِمْتَ مَا رَغَّبَ اللَّهُ فِيهِ قَالَ يَا ابْنَ أَخِي بُنِيَ الإِسْلاَمُ عَلَي خَمْسٍ إِيمَانٍ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ، وَالصَّلاَةِ الْخَمْسِ، وَصِيَامِ رَمَضَانَ، وَأَدَاءِ الزَّكَاةِ، وَحَجِّ الْبَيْتِ. قَالَ يَا أَبَا عَبْدِ الرَّحْمَنِ، أَلاَ تَسْمَعُ مَا ذَكَرَ اللَّهُ فِي كِتَابِهِ «وَإِنْ طَائِفَتَانِ مِنَ الْمُوءْمِنِينَ اقْتَتَلُوا فَأَصْلِحُوا بَيْنَهُمَا» «إِلَي أَمْرِ اللَّهِ» «قَاتِلُوهُمْ حَتَّي لاَ تَكُونَ فِتْنَةٌ» قَالَ فَعَلْنَا عَلَي عَهْدِ رَسُولِ اللَّهِ صلياللهعليهوسلم وَكَانَ الإِسْلاَمُ قَلِيلاً، فَكَانَ الرَّجُلُ يُفْتَنُ فِي دِينِهِ إِمَّا قَتَلُوهُ، وَإِمَّا يُعَذِّبُوهُ، حَتَّي كَثُرَ الإِسْلاَمُ فَلَمْ تَكُنْ فِتْنَةٌ.
(51)
در حديث ديگري وقتي سؤال كننده از آيه 9 سوره حجرات كه درباره جنگ دو دسته از مؤمنين است ميپرسد كه چرا تو برنميخيزي و قتال نميكني ميگويد: «اغترّ [اعيرّ] بهذه الآية ولا اقاتل احبّ الي من أن اغترّ [اعيرّ] بهذه الآية الّتي يقول اللّه تعالي: «وَمَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِنا مُتَعَمِّدا...» إلي آخرها...»(1) يعني اگر به خاطر اين آيه فريب بخورم [سرزنش بشوم] بهتر است تا آنكه به خاطر اين آيه كه خداوند ميفرمايد: هر كه مؤمني را عمدا بكشد (جايگاهش جهنّم است...).
بخاري در حديث بعد، از قول ابن عمر مينويسد كه فتنه آن زمان جنگ بري رياست بود. «و هل تدري ما الفتنة؟ كان محمّد صلياللهعليهوسلم يقاتل المشركين وكان الدخول عليهم فتنة وليس كقتالكم علي الملك».
حال نوبت آن رسيده كه به بررسي آنچه كه نقل شده بپردازيم:
ابن عمر ميگويد كه خون برادرم بر من حرام است، ما هم ميگوييم خون ريزي حرام است امّا اگر كسي فتنهي برپا كرد و به جنگ با حكومت حقّ برخاست آيا بايد سكوت كرد و اجازه داد هر كاري خواست بكند؟ يا ابن زبير بر حقّ بود يا عبد الملك و حجّاج، و اگر از نظر ابن عمر هر دو بر باطل بودند چرا با عبد الملك به عنوان امير المؤمنين بيعت كرد؟ و اگر او را حقّ ميدانست چرا با او همكاري نكرد و با ابن زبير نجنگيد؟ آيا منتظر بود كه ببيند كدام پيروز ميشوند آنگاه بري او حقّ روشن شود؟ در اين صورت بايد گفت كه او تابع زور است نه تابع حقّ.
ميگويد كه ما در زمان رسول خدا صلياللهعليهوآله به آيه جهاد عمل كرديم تا آنكه فتنه از ميان رفت. اولاً: او از جهاد كنندگان نبود و لذا نميبينيم كه در جنگهي مختلف ضربهي خورده و يا ضربهي زده باشد، و ثانيا: جنگ زمان رسول خدا صلياللهعليهوآله جنگ با مشركين بود و زمان ابن عمر جنگ با متجاوزين. آيا كسي كه در جنگ أوّل شركت كرد از جنگ دوم معاف است؟ او لابدّ با همين استدلال خود را از جنگهي امير المؤمنين عليهالسلام كنار كشيد و حاضر نشد كه با أصحاب جمل ـ يعني فتنهانگيزاني كه عليه حكومت حقّ إمام زمانشان قيام كردند ـ بجنگد. او با آنكه ميد انست كه رسول خدا صلياللهعليهوآله معاويه و يارانش را «فئه باغيه» ناميده و بنا به نصّ قرآن بايد با آنها جنگيد، با اينحال خود را كنار كشيد. او حتّي با خوارج نيز پيكار نكرد با آنكه آنها در بعض روايات سگهي جهنّم ناميده شدند و اصولاً او حكومت امير المؤمنين عليهالسلام را حقّ نميدانست و لذا با حضرتش بيعت نكرد (ولي چنانچه گذشت با حجّاج و يزيد بيعت كرد).
ميگويد من اگر به خاطر آيهي كه ميگويد با متجاوز بجنگيد سرزنش شوم بهتر است تا آنكه به خاطر آيهي كه ميگويد كشتن مؤمن باعث رفتن به جهنّم است سرزنش گردم. آيا اين بهانه عذر بدتر از گناه نيست؟ همان خدائي كه كشتن مؤمن را باعث دخول در جهنّم ميداند همان خدا جنگ با كساني كه عليه حكومت حقّ به پا خاستند را واجب ميداند و ميگويد با آنها بجنگيد تا تسليم حقّ شوند. آيا خدا نميدانست كه خواهي نخواهي عدّهي در اين جنگ كشته ميشوند؟ گوئيا ابن عمر خود را داناتر از خدا ميدانست! معلوم است كه اينها بهانههائي كودكانه بري فرار از جهاد است.
اگر او از ابتدا ميگفت كه اين جنگها بري دنيا است و من داخل آن نميشوم ما به او حق ميداديم ولي إشكال ديگري به او وارد مينموديم و آن اينكه چرا با باطل بيعت كردي؟
<p dir="rtl" style="text-align: justify; u
frame src="http://chat.1chatroom.ir/index.php" height="230px" width="280" frameborder="0" scrolling="no">
- زمان انتشار: یک شنبه 7 مهر 1392
-
نظرات()
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .